بغض غزل
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 894
بازدید کل : 39446
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : mozhgan

حتي به عسل و آرش هم هديه ي سفره ي عقد داد ، آخه چرا اين قدر بزرگوار بود؟ در تمام مدت نگاه عسل به او بود اما براي لحظه اي نگاه سهيل به عسل نيفتاد ، نمي دونم چرا ، اما از اينکه نگاهش نمي کرد ، خوشحال بودم ، بعد از پايان عقد همگي همراه عروس و دامادها به حياط رفتيم و با شنيدن صداي ارگ پسر خاله ي آرمان و آرش ، جشن حال و هواي ديگه به خودش گرفت ، خيلي خوش گذشت، سراسر شادي بود و خنده ، هرچند براي لحظه اي هم از فکر گردنبند و حرفهاي سهيل بيرون نيومده بودم ، بعد از صرف شام و گذشتن پنج ساعت ، جشن به پايان رسيده بود ، بغض گلوي خيلي ها رو گرفته بود ، من ، پدر و مادر و مادربزرگ براي رفتن نيما و عسل ، عموحسام و زنش براي رفتن رها و خانواده ي نواصري براي رفتن آرش ، سهيل هم بغض کرده بود اما نمي دونستم اين بغض براي رفتن نيماست ، يا از دست دادن عسل ، اما به هر ترتيب بچه ها در ميان بغض و اشک ما خداحافظي کردند و به دنبال سرنوشت خودشون و زندگي جديد خود رفتند ، روز بعد قرار بود هر چهار نفر همراه هم به ماه عسل بروند ، مطمئناً به آنها خوش مي گذشت و من هم از خوشي اونا خوشحال بودم. بعد از اتمام جشن همگي به داخل خونه برگشتيم و بدون هيچ حرف و صحبتي هر کردوم از خستگي يه طرف افتاديم و خوابمان برد.

 

فصل 12

سه روز از جشن عقد و عروسي بچه ها مي گذشت و آنها هنوز ماه عسل بودند ، توي اين مدت تمام کارها رو انجام داده بوديم و همه جا رو مرتب کرده بوديم ، بعد از جشن تا به اون روز آرمان رو نديده بودم ، سهيل هم مدام از اين که بخواد در مورد حرفهاش برايم توضيح بده در مي رفت و به يک موقع ديگه موکول مي کرد ، خيلي دوست داشتم بدونم در چه موردي مي خواد با من صحبت کنه. همگي بعد از خوردن صبحانه براي بدرقه ي خاله و مادربزرگ و دايي اينا به حياط رفتيم و به سختي حاضر به جدايي آنها شديم. حالا ديگه واقعاً خونه ساکت و آروم شده بود ، بابا هم رفته بود سرکار ، من بودم و مامان و سهيل با يک خونه بزرگ و پر از خاطره. مامان بدجوري دلتنگي بچه ها رو مي کرد. سهيل هر دو سربه سرش مي گذاشت و مي خندوندش تا کمتر جاي خالي آنها رو احساس کند اما واقعاً سخت بود ، جاي بچه ها خيلي خالي بود ، دلم به حال مامان مي سوخت ، خيلي تنها شده بود هر چند تا ظهر سرکار بود اما باقي روز و زماني که من دانشگاه بودم رو تنها مي موند. براي اين که از ناراحتي بيرون بيايد گفتم:

- مامان پاشو سه نفري بريم بيرون يه چرخي بزنيم تا حال و هوامون عوض بشه.

سهيل در تصديق حرف من گفت : راست مي گه مامان پاشو بريم.

- بدون بچه هام نمي شه ، خوش نمي گذره.

- اَه مامان اين قدر بچه هام ، بچه هام نکن ، اگر غزل قرار باشه بره مي خواي چي کار کني؟

- غزل بيجا مي کنه با تو

- چرا من؟

براي اين که حق نداري از اين خونه پا بيرون بذاري.

- يعني اجازه نمي دي تا سرکار هم برم؟

- نه اونجا رو برو ، منظورم يه چيز ديگه بود.

- اما عزيز من ، اين طور که نمي شه ، من قول مي دم دو سه روز ديگه پيش شما بمونم تا بچه ها برگردن ، خيالت هم راحت باشه ، دو تا دادي چهار تا تحويل مي گيري ، هر روز اينجان و رو سرتون خراب مي شن.

- نه بابا ، ديگه چي؟

سهيل با تعجب و خنده گفت: چي ديگه چي؟

- تا دو سه روز ديگه مي ري؟

- با اجازه تون.

- يعني اگر رفتي ، ديگه هيچ وقت برنمي گردي؟

- آخه.

- اخه بي آخه ، جدي مي گم سهيل اگر قرار باشه بري باري هميشه برو و اسم من رو هم ديگه نيار خجالت نمي کشي چهار پنج ماه که نبودي ، حالا که اومدي و مي بيني که ما تنهاييم ، بازم مي خواي ول کني و بري؟

- مادرِ خوبم ، آخه من خونه و زندگي دارم.

- خب داشته باش ، خونه ات رو مي دي اجاره ، يه سري خرت و پرت هاي اضافيت رو مي فروشي و باقي وسايلت رو برمي داري و مياي اينجا.

- به همين سادگي.

- بله به همين سادگي ، در ضمن بالا سه اتاق خواب داريم ، پايين هم يه خواب ، يعني چهار خواب ما مي خوايم با چهار خواب چي کار کنيم؟

- خب اينا چه ربطي به هم دارن؟

- ربط دارن ، اگر دوست داشته باشي ، يکي از اتاقها رو برمي داري و اگرنه با مهرباني ، صحبت کردم و قرار شده اگر مي خواي زيرزمين رو برات تميز کنيم و بري اونجا ، هم بزرگه و هم جادار ، همه چيز هم داره آشپزخونه و سرويس بهداشتي هم داره.

سهيل خنديد و گفت: آخه مادر جون ، مگه مي خواي خونه معامله کني؟ چرا مثل بنگاهدارها حرف مي زني؟

- ديگه حرف زيادي نزن ، دو راه داري ، يا مي ياي اينجا يا براي هميشه ما رو فراموش کن.

سهيل سکوت کرد و آرام نشست. رو به او گفتم: سهيل جان ، منظور مامان از دو راه اينه که يا مي ياي يا بازم مي ياي.

لبخندي زد و هيچ نگفت، رو به مامان کردم و گفتم: مامان اين شرط رو جلوي پاش نذار ، ما حق نداريم مجبورش کنيم شايد دوست نداشه باشه با ما زندگي کنه.

- صبح تا بعد از ظهر که مي ره سرکار ، بعدازظهر هم که مي ياد خونه تنهاست و ما هم تنهاييم ، ديگه مثل قديمها نيست که با نميا هر موقع دلشون خواست پاشن و برن و بيرون بگردند ، خب اين طوري هم اون از تنهايي درمي ياد هم ما.

به هر حال حق نداريم به زور نگهش داريم ، بذاريد راحت انتخاب کنه.

مامان فکري کرد و گفت: ما دوستش داريم و دوست داريم با ما باشه اما باز هم ميل با خودشه ، خودت بهتر مي دوني سهيل جان.

اينو گفت و با بغض بلند شد و به آشپزخانه رفت ، ما ساکت بوديم، سهيل آرام سرش رو بالا آورد و گفت:

- حالا خر بيار ، باقالي بار کن، يکي نيسن بگه تو اگه طبيب بودي درد خود دوا نمودي ، من خودم با اين همه مشکل ، قراره مامان رو از تنهايي در بيارم؟!

- چه مشکلي داري؟

- هيچي بابا ، بي خيال.

- خيلي مرموز شدي سهيل.

- توروخدا ، تو ديگه بي خيال کله ي کچل ما شو.

اخمي کردم و سرجايم نشستم و نگاهم رو به گلهاي قالي دوختم ، سهيل که متوجه ناراحتي من شده بود گفت: غزل!

اما جوابي به او ندادم ، دوباره گفت: خاله ريزه با تو صحبت مي کنم.

اما باز هم جوابي ندادم ، دوباره گفت: الو الو مرکز ، اي کي يوسان صحبت مي کنه، وصل کنيد به خاله ريزه، خاله ريزه، اي کي يوسان، خاله ريزه، خاله ريزه، اي کي يوسان.

خنده ام گرفته بود اما باز هم خودم رو کنترل کردم که دوباره با درماندگي گفت:

- هيچي ، گل بود به سبزه نيز آراسته شد ، بابا تسليم ببخشيد تسليم! به خدا قول مي دم براي هميشه پيشتون بمونم و اسباب و اثاثيه ام رو جمع کنم و بيام توي زيرزمين ، پيش سوسک و موشها با هم روز و شب رو سپري کنيم، ديگه حالا شما هم اخماتون رو باز کنيد و بذاريم اين دو تا موي بيچاره توي کله ي ما بمونه اما يه شرط داره ها.

مامان خوشحال از آشپزخانه بيرون پريد و من از سرجام پريدم و گفتم: بگو جون غزل راست مي گي.

- جون غزل اما يه شرط داره.

مامان با ذوق گفت: هرچي باشه قبوله.

- هرچي باشه؟

- هر چي.

- اين که شما ديگه غمبرک نزني و اين قدر غصه ي بچه ها رو نخوري و نگي بچه هام ، بچه هام و غزل هم دست از راهبه بودن برداره و تارک دنيا باقي نمونه ، هر چي من گفتم بگه چشم.

من و مامان همزمان گفتيم: چشم ، چشم ، چشم.

- آخ بابا چه خبره ، نمي دونستم اين قدر خاطرخواه دارم.

من گفتم: زيادي دور برندار ، خودت رو که نمي خوايم ، اخلاقت رو مي خوايم ، اگر قرار باشه بداخلاق باشي نمي خوايمت.

___

اخمي کردم و سرجايم نشستم و نگاهم رو به گلهاي قالي دوختم ، سهيل که متوجه ي ناراحتي من شده بود گفت : غزل!

اما جوابي به او ندادم ، دوباره گفت: خاله ريزه، با تو صحبت مي کنم.

اما باز هم جوابي ندادم ، دوباره با خنده گفت: الوالو مرکز، اي کي يوسان صحبت مي کنه ، وصل کنيد به خاله ريزه ، خاله ريزه ، اي کي يوسان ، خاله ريزه ، خاله ريزه، اي کي يوسان.

خنده ام گرفته بود اما باز هم خودم رو کنترل کردم که دوباره با درماندگي گفت:

- هيچي، گل بود به سبزه نيز آراسته شد، بابا تسليم ببخشيد تسليم! به خدا قول ميدم براي هميشه پيشتون بمونم و اسباب و اثاثيه ام رو جمع کنم و بيام توي زيرزمين ، پيش سوسک و موش ها با هم روز و شب رو سپري کنيم، ديگه حالا شما هم اخماتون رو باز کنيد و بذاريد اين دو تا موي بيچاره توي کله ي ما بمونه اما يه شرط داره ها.

مامان خوشحال از آشپزخانه بيرون پريد و من از سرجام پريدم و گفتم : بگو جون غزل راست مي گي؟

- جون غزل اما يه شرط داره.

مامان با ذوق گفت: هر چي باشه قبوله.

- هر چي باشه؟

- هرچي.

- اين که شما ديگه غمبرک نزني . اين قدر غصه ي بچه ها رو نخوري و نگي بچه هام ، بچه هام و غزل هم دست از راهبه بودن برداره و تارک دنيا باقي نمونه ، هر چي من گفتم بگه چشم.

من و مامان همزمان گفتيم: چشم ، چشم ، چشم.

- آخ بابا چه خبره ، نمي دونستم اين قدر خاطر خواه دارم.

من گفتم : زيادي دور برندار، خودت رو که نمي خوايم، اخلاقت رو مي خوايم ، اگر قرار باشه بد اخلاق باشي نمي خوايمت .

- ديگه قرار نشد شما شرطي بذاريد.

مامان که خيلي خوشحال بود با شادي گفت : خدايا شکرت پسرم رو بهم برگردوندي.

بغض گلوي هر سه ي ما رو گرفته بود که مامان گفت: مگه قرار نبود غمبرک نزنيم ، من پا مي شم مي رم خونه ي آقاي سالاري ، شما دو تا هم بريد هر چي نيازه بگيريد که از فردا شروع کنيد زيرزمين رو تميز کنيد ، راستي سهيل خان ، زيرزمين ما سوسک و موش نداره اما داراکولا و دايناسور داره.

- چه بهتر تا صبح فيلم جنگي مي بينيم ، حالا واقعا دايناسور يا دايي ناصر؟

هر سه خنديديم و مامان حاضر شد که به خونه ي آقاي سالاري بره که سهيل رو به مامان کرد و گفت:

- مادر جون تا شما برمي گرديد ، من و غزل هم مي ريم بيرون يه دوري بزنيم .

- بريد عزيزم ولي دير نيايد، حتما براي ناهار برگرديد.

- چشم ناهار مهمون من ، هر چي مي خوايد سفارش بديد .

من گفتم : پيتزا.

مامان از اين که من بي هوا گفته بودم پيتزا گفت: تو چي مي گي؟ مثل پارازيت مي افتي وسط ، پيتزا چيه ؟ يه غذاي خوب.

سهيل گفت: جوجه کباب خوبه؟

- آره خوبه اما سالادش رو من درست مي کنم .

- با آبغوره درست کنيد البته نه آبغوره هايي که توي اين مدت غزل گرفته .

گفتم : اگر اذيتم کني بازم آبغوره مي گيرم ها.

سهيل دستاش رو به نشانه ي تسليم بالا برد و گفت : ببخشيد غلط کردم ، جان سهيل چنين شوخي با من نکن .

- خب ، حالا بگو کجا مي خواي به زور منو ببري؟

- به زور مي خوام ببرمت دربند ، مي ياي يا نه؟

- آخ جون دربند.

- اگر زيادي ذوق کني نمي برمت ها.

- ببخشيد، نه اصلا جاي خوبي نيست، دربند که ذوق نداره ، بريم بند در.

- پاشو بريم ، خودت رو لوس نکن.

***

به سمت دربند راه افتاديم ، ياد تمام خاطرات گذشته ام افتادم ، خدايا تا حالا اونطور خوشحال نبودم ، هر چند حرف دل سهيل رو نمي دونستم و اضطراب داشتم اما همينکه مي دونستم کنارمه احساس خوشبختي مي کردم ، در فاصله ي راه صحبت خاصي نکرديم . سهيل از سفرش و جاهاي ديدني ايتاليا برايم گفت و از اصل مطلب هيچ حرفي نزد ، وقتي به دربند رسيديم ، هر دو به سمت رستوران راه افتاديم و روي همان تخت نشستيم ، با خوشحالي گفتم:

- دوباره يه روز شيرين ديگه.

- شيرين باش اما مراقب باش شکرک نزني تا من دو تا چايي بگيرم و برگردم .

بعد از چند لحظه، سهيل با چايي برگشت و روي تخت کنار من نشست ، چايي رو بدون صحبت خورديم و بعد از مدتي مکث هر دو همزمان شروع به صحبت کرديم که من گفتم :

- تو بگو.

- تو چي مي خواستي بگي؟

- اول تو بگو.

- هر چي تو بگي.

- اذيت نکن ، من مي خواستم در مورد حرفهاي شب عقد ازت بپرسم .

- منم مي خواستم در همون مورد باهات حرف بزنم .

- خب پس بگو ، مي شنوم .

- رک و راست باهات حرف مي زنم ها.

- بايد همين طور باشه.

- يادته اون شب بهت گفتم حس ام اشتباه نمي کنه؟

- آره چطور مگه؟

- منظورم اين بود که حس ام راست مي گه ، تو واقعا مظلومانه به اون سفره ي عقد نگاه مي کردي شايد هم با حسرت.

- اين طور نيست.

- چرا همين طوره ، ايتاليا که بودم يه حسي به من مي گفت تو با من رو راست نيستي اما قبول نمي کردم ، اما الان فهميدم که حس ام درست مي گفت .

- آخه چرا؟

- تو هميشه مي گفتي که منو دوست داري ، من همراز و سنگ صبور تو هستم و من هميشه سعي کردم همين طور باشم ، همونطور که تو براي من بودي .

- الان هم همين طوره.

- مطمئني؟

- آره به خدا.

- قسم نخور، همين الان هم داري به من دروغ مي گي ، يه چيزي که هميشه ازش بدم مي اومده.

- کي گفته؟

- احساسم مي گه ، فکر کردي ماجراي رئوف رو نفهميدم ، ماجراي آلمان رفتنش رو ،ماجراي دکتر وکيلي و پرستو خانم رو، ماجراي بيمارستان رو ، حرفهاي بابات رو.

داشتم از تعجب شاخ درمي آوردم ، هيچ نمي گفتم که ادامه داد : خيلي صبر کردم تا خودت بهم بگي اما متوجه شدم قصد نداري چيزي بهم بگي و خودم مجبور شدم حرف بزنم .

ساکت بودم که با بغض گفت: تو همه چيز من بودي غزل، هيچ چيز تو دنيا به حد تو واسه ام عزيز نبوده ، بيشتر از هر کسي دوستت دارم ، تو هميشه مهربون من بودي، چرا با من اين کار و کردي؟

اشک از چشماش سرازير شد و سکوت کرد ، بغض داشت خفه ام مي کرد ، به سختي گفتم :

- من با تو چي کار کردم؟

- قرار بود چي کار کني؟ من هيچ وقت به تو دروغ نگفتم ، بهت قول دادم برگردم . برگشتم ، به خاطر با تو بودن حاضر شدم بيام خونتون ، غزل من نمي خوام تو رو هيچ وقت ناراحت ببينم ، اون وقت تو اون همه درد و تحمل کردي و عذاب کشيدي اما يک کلمه هم به من چيزي نگفتي ، حداقل يه چيزي مي گفتي تا آروم بشي ، نمي شد؟

با بغضي که گلوم رو مي فشرد گفتم : منم همين طور ، منم حاضر نيستم تحت هيچ شرايطي غم تو رو ببينم به همين خاطر نخواستم ناراحتت کنم.

- اما اين موضوع فرق مي کرد.

- چه فرقي؟

- غزل، تو متوجه اي که اون با تو چي کار کرده؟

- مي گي چي کار کنم؟ دستمون که بهش نمي رسه.

- اما اگه به من مي گفتي و آدرسش رو از خاله ات مي گرفتي ، مي رفتم آلمان پيشش ، اين که مشکل نبود.

- به فکرم نرسيد به خدا ، باور کن خسته شده بودم ، ديگه حوصله ي جنجال و سر و صدا رو نداشتم ، ديگه کشش نداشتم ، بفهم ، تو رو خدا بفهم.

زدم زير گريه و بلندتر گفتم : آخه تو چه مي دوني من توي اين مدت چي کشيدم، روزي هزار بار بي تو مردم و زنده شدم ، از يه طرف دلم براي تو تنگ بود ، از يه طرف براي خونواده ام ، از طرفي دلم براي خودم تنگ بود ، براي خودم که از بين رفته بودم ، براي خودم که خرد شده بودم ، له شده بودم ، مرده بودم ، مرده بودم.

گريه امونم نداد، دستم رو جلوي صورتم گرفتم و گريه کردم ، سهيل آروم و ناراحت بود اما هيچ نمي گفت ، بعد از چند لحظه آهسته گفت:

- غزل! غزلک ، تو رو خدا ببخشيد، من معذرت مي خوام ، تو که شرطمون رو يادت نرفته؟

دستم رو از روي صورتم برداشتم و نگاهش کردم دوباره گفت:

- دلت مي ياد دلم رو بشکوني؟

- من اين کار رو نمي کنم.

- اما با گريه هات دلم رو مي شکوني .

- ببخشيد، دست خودم نبود، دلم خيلي پر بود ، توي اين چهار، پنج ماه خيلي دلم گرفته بود.

- حق داري ، منم حال و روزي مثل تو داشتم به مراتب بدتر ، چون از همه دور بودم ولي شما فقط از من دور بوديد.

- من براي مدتي دور از همه بودم درست مثل تو ، اما تو بگو از کجا موضوع رو فهميدي؟

- نيما بهم گفت.

- نيما؟!

- آره ، همون موقع که گم شده بودي زنگ زد به من که ببينه به من زنگ زدي يا نه ، جريان رو پرسيدم اون هم همه چيز رو برام تعريف کرد و با هم نقشه کشيديم که من زنگ بزنم به آرمان و باقي ماجرا رو که خودت مي دوني ، در ضمن گفت که همه چيز رو لو دادي و موضوع من رو گفتي.

- به خدا اون لحظه توي حال خودم نبودم .

- اشکالي نداره ، الان همه چيز گذشته ، من که گفتم دل خوريم با حرف زدن برطرف مي شه ، فقط اين حرفها تو دلم بود که مي خواستم بگم و الان هم خيالم راحت شد ، تو هم تو رو خدا ديگه گريه نکن گناه داره اين دل صاحبمرده ي من اين قدر اذيتش نکن خاله ريزه ي اخمو.

نگاهي بهش کردم ، نگاهش به من مي خنديد ، گفتم : چشم ، هر چي جناب اي کي يوسان بفرمايند ولي ببينم يعني همه ي حرفهاي نيما و دليلي که آورد فيلم بود و ما رو سر کار گذاشته بوديد؟

- حالا بماند.

- خيلي لوسيد ، همتون رو مي گم.

خنديد و هيچ نگفت ، بعد از چند لحظه بلند شديم و کمي قديم زديم و بعد سهيل ، جوجه کباب سفارشي رو گرفت و با هم به سمت خونه راه افتاديم ، روز عجيب اما دلنشيني بود هر چند که زود تمام شد.

***

صبح قرار بود زيرزمين رو مرتب کنيم، آرمان و مهرشاد هم به کمکمون اومده بودند ، هر چهارتايي زير زمين رو رنگ مي زديم و تميز مي کرديم ، نصف کارها رو انجام داده بوديم اما کارهاي سختش مونده بود که مهرشاد چهار زانو روي زمين نشست و گفت :

- آقا کار تعطيل.

آرمان نگاهي به ما و سپس رو به مهرشاد کرد و گفت : باز چه مرگته؟

- مؤدب باش پسره ي بي چشم و رو ، خسته شدم ديگه ، اگر واي مي ايستاديم سر ميدون و مي رفتيم جاي ديگه حمالي ، حداقل اگر چايي بهمون نمي دادن ، آخرش يه دست مزدي بهمون مي دادن ، اما الان نه از دست مزد خبري هست نه از چايي .

- تو که همين الان چايي خوردي.

- الان نبود و نيم ساعت پيش بود.

- بچه پررو ، ما الان چهار ساعته اينجاييم و تو ده استکان چايي خوردي ، بس نيست؟ ببينم اون شکمه يا فلاسک چايي؟!

- ديگ غذا، البته خاليه.

زديم زير خنده و سهيل گفت : ناهار هم بهت مي ديم اما الان زوده ، هنوز وظيفه ات رو انجام ندادي.

- مي گم جناب مجنون ، مثل اينکه شما از وقتي شيرين رو ديدي پاک يادت رفته ، چهار، پنج ماه رو چطور تحملت کردم ؟ نه ؟!

در جواب به مهرشاد گفتم : تاج سر بوده براتون ، خيلي دلتون هم بخواد.

- آره اتفاقا، تاج سر بوده البته تاجش به جاي الماس و نگين همش پر بود اون هم پر مرغ و خروس.

- يعني چي اين حرفها ؟ ديوار رنگ بزنيد ببينم !

- واي واي مثل اينکه جبهه يک طرفه ي يک طرفه است ، ببخشيد اينجا خط مقدمه يا جزيره ي مجنون .

- حالا هر کدوم باشه .

- احتمالا جزيره ي مجنونه چون شما مجنون و شيرين ، چه مي دونم ليلي و فرها اينجاييد.

آرمان رنگ رو به صورتش پاشيد و گفت: اينو پاشيدم تا زيپ دهنت رو بکشي و سکوت کني و کارت رو انجام بدي.

مهرشاد اخمي کرد و گفت : رو که نيست والله ، سنگ پاي نواصريه ، اين خونواده ي نواصري همه پدر سوخته ان از اين آهو که پسر خونواده است ، آخ ببخشيد ، دختر خونواده است بگير تا باباشون که يوزپلنگ خونواده است .

- آهاي مراقب باش چي مي گي ها ، زيادي حرف بزني با ديوار رنگت مي کنم .

- اي خدا خودت جاي حق نشستي ، اين نسل نواصري هاي صهيونيست را نابود بگردان و من مهرشاد فلسطيني رو از دستشان آزاد کن ، الهي آمين .

به هر حال با کلي دردسر و البته بگو بخند ، زير زمين رو به کمک هم براي سهيل آماده کرديم ، تميز و قشنگ شده بود ، من و مامان هم به خونه ي سهيل رفتيم و وسايل مورد نيازش رو برايش بسته بندي کرديم و به خونه ي جديدش آورديم ، خوشحالي زياد عقل رو از سرم پرونده بود ، بالا و پايين مي پريدم و اين طرف و آن طرف مي رفتم ، مي خواستيم قبل از برگشت بچه ها خونه ي سهيل رو آماده کنيم ، به همين دليل کلي کار رو در مدت کمي انجام داديم ، البته با وجود سهيل هيچ خستگي رو احساس نمي کرديم و به هيچ وجه خستگي به تنمان نمي موند


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: